پایان نامه رشته روانشناسی در مورد : دیدگاههای افسردگی
دیدگاههای افسردگی
۱- نظریه زیستشناختی: به اعتقاد الگوی زیستی، افسردگی اختلال بدن است، اگرچه در مجموع افسردگی میتواند بوسیله مشکل موجود در هر یک از اندامهای بدن ایجاد شود، گمانهزنیها تقریباً به طور کامل بر مغز، بویژه بر کاهش نوعی مواد (اسمین های بیوژنتیک)[۱] متمرکز شدهاند که به انتقال تکانههای عصبی در طول فواصل (سیناپس ها) موجود بین سلولهای عصبی (نورونها) کمک میکنند. چهار سرنخ وجود دارد که نشان میدهد بدن عمیقاً در افسردگی درگیر است، اولاً افسردگی تا اندازهای بعد از دورههای تغییر فیزیولوژیکی طبیعی در زنان رخ میدهد: بعد از به دنیا آوردن کودک، هنگام یائسگی و درست قبل از قاعدگی. ثانیاً شباهت قابل ملاحظهای بین نشانهها در فرهنگها، جنسیتها، سنین و نژادها حاکی از یک فرآیند زیستی زیربنایی است. ثالثاً، درمانهای بدنی، بویژه داروهای ضدافسردگی سه حلقهای و بازدارندههای MAO و شوک برقی تشنجآور افسردگی را به طور مؤثری بیان میکند و بالاخره با اینکه، گاهی افسردگی بصورت عوارض جانبی داروها در افراد بهنجار ایجاد میشود. بویژه افسردگی میتواند به وسیله رزوپین[۲]ایجاد شود که داروی کاهش دهنده فشار خون است(ابراهیم پور، ۱۳۹۰).
درمان های بدنی افسردگی: طرفداران الگوی زیستشناختی برای درمان افسردگی یک قطبی بویژه زمانی که شدید باشد به دو روش اقدام میکند. روش اول درمان کردن بیمار با داروهاست، که در این صورت ممکن است از فلوکستین (پروزاک)، داروهای سه حلقهای و بازدارندههای MAO استفاده کنند. روش دوم واردت کردن شوک برقی تشنجآور (ECT) است. با این روشها، افسردگی تا اندازهای بهبود مییابد ولی نرخ برگشت آن بالاست (رحمتی، ۱۳۹۰).
نظریههای روان پویایی: نظریهپردازان روان پویشی بر سه علت افسردگی تأکید میکنند: خشمی که متوجه خود شده است. وابستگی بیش از اندازه به دیگران برای عزت نفس و درماندگی در رسیدن به هدف ها، روانشناسان پیشین اولین کسانی بودند که در الگوی روانپویشی به شناخت افسردگی کمک کردند. کارل آبراهام[۳] (۱۹۱۱) و زیگموند فروید[۴] (۱۹۱۷) در مقاله کلاسیک خود به نام «داغداری و مالیخوریا» بر همیت خشمی که متوجه خود شده است در ایجاد افسردگی، تأکید کردند. به نظر فروید، انگیزش برای تنبیه خود از رویدادهای کودکی فرد افسرده ناشی میشود. فرد افسرده در دوران کودکی خود عشق شدیدی را پرورش میدهد که با دلسردی فرد دیگر تضعیف میشود او از اینکه دلسرد شده است احساس خشم میکند. انرژی لیبدویی نهفته در عشق آزاد میشود، ولیمتوجه فرد دیگری نمیشود. در عوض، من (Ego) با فرد از دست رفته همانندسازی کرده یا او را جذب میکند. و لیبدوی آزاد شده این بخش از من (Ego) میشود. خشمی که در اصل نسبت به آن شخص احساس میشد اکنون به خود (Self) برمیگردد و ضایعات و طرد بعدی، این ضایعه اولیه را دوباره فعال میسازند و باعث میشوند که خشم فرد افسرده متوجه شخص جنایتکار اصلی شود که اکنون در من او ادغام شده است. اینگونه متوجه شدن خشم به سوی خود، گام مهمی در ایجاد نشانههای عزت نفس کم، سرزنش علنی، نیاز به تنبیه ودر موارد بسیار شدید، خودکشی است(کریم پور، ۱۳۸۹).
– فرد افسرده برای عزت نفس خود بیش از حد به دیگران وابسته است،از زمان فروید نظریهپردازان روانپویشی بر تیپ شخصیتی تأکید کردهاند که افراد را به ویژه نسبت به افسردگی آسیبپذیر میسازد: فرد افسرده شدیداً نیازمند آن است که لبریز از عشق و تحسین شود. او با حالتی از عطش مداوم برای عشق و محبت زندگی میکند و چنانچه این نیاز برطرف نشود، عزت نفس او تنزل مییابد. آنان به صورت معتادان محبتی انگاشته میشوند که به طرزی بینظیر در ایجاد محبت دیگران ماهر شدهاند و همواره دوست دارند سرشار از محبت باشند. با این حال، فرد افسرده غیر از دریافت این محبت، برای شخصیت واقعی فردی که او را دوست دارد اهمیت چندانی قا ئل نیست(جدیدی، ۱۳۸۹).
– سومین گرایش در نظریهپردازی روانپویشی مربوط به افسردیگ در اظهار ادوارد بیبرینگ[۵](۱۹۵۳) دیده میشود که معتقد است افسردگی زمانی ایجاد میشود که من در برابر آرزوهایش احساس درماندگی میکند. احساس درماندگی در دستیابی به اهداف عالی من موجب از دست دا دن عزت نفس میشود که ویژگی اصلی افسردگی است. فردی که مستعد افسردگی است، معیارهای بسیار بالایی دارد و همین باعث میشود که آسیبپذیری او نسبت به درماندگی به هنگام مواجه شدن با اهدافش، بیشتر شود. از نظر بیبرینگ، ترکیب اهدافی که قویاً با ارزش انگاشته میشوند، با آگاهی عمیق من از درماندگی و ناتوانیاش در رسیدن به این اهداف، مکانیزم افسردگی است.
درمان روانپویشی افسردگی: نظریه روان پویشی در مجموع به جای تأکید بر ضایعاتی که در کوتاه مدت موجب افسردگی میشوند، بر آمادگی درازمدت برای آن تأکید میکند. به همین نحو، درمانهای روان پویشی به جای اینه به تسکین کوتاه مدت افسردگی گرایش داشته باشند، به تغییر درازمدت تمایل دارند. از سه گرایش روان پویشی درباره افسردگی، چندین راهبرد درمانی به دست میآید. اولاً، نظریهپردازان روان پویشی که به نظریه افسردگی تمایل دارند که بر خشم متوجه خود شده تأکید میکند، میکوشند بیمار را از خشم گمراه شده و تعارض های اولیهای که موجب آن بودهاند آگاه کنند. پذیرفته خشمی که ضایعه و طرد آن را ایجاد کردهاند و هدایت کردن آن به سوی موضوعات مناسبتر، باید از وقوع افسردگی پیشگیری کرد و آن را تسکین دهد. ثانیاً، درمانگران روانپویشی که به او وابستگی شدید فرد افسرده به دیگران برای عزت نفس میپردازند، سعی میکنند به بیمار کمک کنند تا به تعارضهایی که همواره او را تشنه محبت و حرمت دیگران میکنند، پی برده و آنها را حل کند. چنین بیماری باید متوجه شود که عزت نفس واقعی از درون ناشی میشود، ثالثاً، درمانگرانی که در چارچوب رویکرد درماندگی بیبرینگ کار میکنند، میکوشند برای خاتمه دادن به افسردگی بیمار را وادارند تا اهداف خود را دست یافتنی بداند، اهداف را به گونهای تغییر دهد که بتوانند تحقیق نمایند، یا کلاً این اهداف را رها کند» (ترجمه سید محمدی، ۱۳۷۹).
۲- نظریههای شناختی: احتمالاً بانفوذترین نظریههای روانشناختی که امروزه درباره افسردگی وجود دارد نظرگاه شناختی است. در الگوی شناختی افسردگی، افکار خاص را علت اصلی نشانههای فرد افسرده میدانند. الگوی اول که آرون تیبک[۶] آن را ساخته است، عمدتاً از تجربه درمانی طولانی با بیماران افسرده بدست آمد و علت افسردگی را افکار منفی نسبت به خود، نسبت به تجربه جاری و نسبت به آینده میداند. الگوی دوم که مارتین ای.پی.سلیگمن آن را به وجود آورده است، عمدتاً از آزمایشهای انجام شده با سگها، موشها و افراد مبتلا به افسردگی خفیف به دست آمده است و علت افسردگی را انتظار درماندگی آینده میداند. فرد افسرده انتظار وقوع رویدادهای بد را دارد و معتقد است که برای جلوگیری از وقوع آنها کاری نمیتوان انجام داد. از دید آرون بک دو مکانیزم موجب افسردگی میشود، سهگانان شناختی[۷] و خطاهای منطق[۸].
سهگانان شناختی: سهگانان شناختی از افکار منفی درباره خود، تجربه جاری و آینده تشکیل میشود. افکار منفی درباره خود عبارتست از اعتقاد فرد افسرده به اینکه او معیوب به درد نخور، و بیکفایت است. نشانه عزت نفس کم از اعتقاد او به اینکه معیوب است ناشی میشود. چنانچه او تجربیات ناخوشایندی داشته باشد. آنها را به عدم شایستگی شخصی نسبت میدهد. چون او باور دارد که معیوب است، معتقد است هرگز به خشنودی دست نخواهد یافت. افکار منفی فرد افسرده درباره تجربه شامل تعبیر اوست که آنچه برای وی اتفاق میافتد ناگوار است. او موانع جزئی را به صورت موانع غیرقابل گذر سوء تعبیر میکند. حتی زمانی که دیدگاه های مثبت معقولتری درباره تجربه او وجود دارند او به منفیترین تعبیر ممکن در مورد آنچه برای او رخ داده است گرایش دارد. بالاخره اینکه، نگرش منفی فرد افسرده در مورد اینکه، نگرش درماندگی است. زمانی که او به آینده فکر میکند، باور دارد وقایع منفی که اکنون برای او اتفاق میافتند به خاطر نقایص شخصی او در آینده نیز ادامه خواهند یافت.
خطاهای منطق: یک باور دارد که خطاهای منظم در منطق، دومین مکانیزم افسردگی است از دید بک، فرد افسرده مرتکب پنج خطای منطقی متفاوت در تفکر میشود، و هر یک از آنها تجربیات او را تیره میکنند: استنباط دلخواه، انتزاع گزینشی، تعمیم مفرط، بزرگنمایی و کوچکنمایی، شخصیسازی.
استنباط دلخواه: به نتیجهگیری اشاره دارد که شواهد ناچیزی برای حمایت آن وجود دارند یا اصلاً شواهدی وجود ندارند.
انتزاع گزینشی: عبارت است از تمرکز بر یک امر جزیی بیاهمیت و در عین حال نادیده گرفتن ویژگی های مهمتر موقعیت.
تعمیم مفرط: عبارتست از نتیجهگیریهای کلی درباره ارزش، توانایی، یا عملکرد براساس یک واقعیت تنهاست. بزرگنمایی و کوچکنمایی: عبارتست از خطاهای فاحش ارزیابی، که طی آن رویدادهای ناگوار جزئی بزرگنمائی و رویدادهای خوب بزرگ، کوچک نمایی میشوند. شخصیسازی: عبارتست از اینکه فرد به غلط خود را مسئول رویدادهای ناگوار در دنیا میداند (امیریان، ۱۳۸۰).
۳- درمان شناختی: نظریه افسردگی شناختی بک اعلام میدارد که علت افسردگی افکار منفی نسبت به خود تجربه جاری، و آینده و خطاهای منطق است، درمان شناختی میکوشد با این شناختها مقابله کند (بک، ۱۹۶۷، بک، راش، شاو، و امری، ۱۹۷۹)، هدف آن شناسائی و اصلاح تفکر تحریف شده و فرخهای کژکار زیربنائی افسردگی است. (رم، ۱۹۷۷؛ بک و همکاران ۱۹۷۹)، علاوه بر این به بیمار آموخته میشود بر مشکلات غلبه کند و بر موقعیت هایی که قبلاً آنها را حل شدنی میانگاشته است فایق آید. درمان شناختی از شیوههای رفتار درمانی نظیر افزایش فعالیت (تقویت کردن فرد افسرده، برای شرکت کردن در فعالیت های بیشتر) واگذاری تکلیف درجهبندی شده (تقویت کردن فرد افسرده برای برداشتن گام کوچک در هر بار، و به تدریج مشکلتر کردن این گام ها) و آموزش مهارت های اجتماعی مغایر با نشانههای افسردگی، استفاده میکنند. اما در درمان شناختی این شیوهها برای تغییر نشانههای رفتاری صرفاً وسایلی هستند برای تغییر افکار و فرض هایی که علت های بنیادی رفتار افسرده انگاشته میشوند. چهار شیوه درمان شناختی به ترتیب عبارتند از: شناسایی افکار خودکار، افکار خودکار آزمایش واقعیت، آموزش انتساب مجدد و تغییر فرض های دپرسوژنیک[۹].
شناسایی افکار خودکار: بک معتقد است که بیماران افسرده جملههای ناپیوسته و منفی را سریعاً و از روی عادت به خودشان میگویند. این افکار خودکار، افسردگی را نگه میدارند درمان شناختی به بیماران کمک میکند که این افکار خودکار را شناسایی کنند.
افکار خودکار آزمایش واقعیت: وقتی که بیمار یاد گرفت اینگونه افکار را شناسایی کند درمانگر شناختی با بیمار به گفتگویی میپردازد که طی آن شواهد موجودعلیه این افکار با دقت کامل مورد بررسی قرار میگیرند. این تلاش در جهت ایجاد خوشبینی کاذب نیست، بلکه ترغیب بیمار به استفاده از معیارهای معقول خودسنجی است که افراد غیرافسرده آنها را به کار میبرند. وقتی بیمار یاد میگیرد افکار خودکارش را با دقت کامل بررسی کندو شواهدی را علیه آنها بیاراید، قادر خواهد بود آنها را تضعیف کرده و بدین ترتیب آنها از بین خواهند رفت. آموزش انتساب مجدد: بیماران افسرده به سرزنش کردن خود برای رویدادهای ناگوار گرایش دارند که در واقع مسئول آنها نیستند. درمانگر و بیمار برای مقابله با اینگونه سرزنش نامعقول، رویدادها را وارسی میکنند، و برای غلبه کردن بر این سرزنش معیارهای افراد غیرافسرده را به کارمیبندند. این در واقع آزاد کردن بیمار از قید سرزنش نیست بلکه این کار برای این صورت میگیرد که بیمار دریابد ممکن است عوامل دیگری غیر از بیکفایتی او وجود داشته باشند که به رویداد ناگوار کمک میکنند. تغییر دادن فرضهای دپرسوژنیک: آخرین شیوه درمان شناختی، تغییر دادن آشکار فرضهای دپرسوژنیک است (ایس، ۱۹۶۲). بک شش فرض را مشخص میکند که افراد افسرده زندگی خود را براساس آنها قرار میدهند، و از این راه خود را مستعد غم، ناامیدی و سرخوردگی میکنند: (۱) برای اینکه من خوشحال باشم، باید همه افراد در تمام اوقات مرا بپذیرند؛ (۲) اگر مرتکب اشتباهی شوم، معنی آن اینست که نالایقم؛ (۳) بدون عشق و محبت نمیتوان زندگی کنم؛ (۴) اگر کسی با من مخالف باشد، این بدان معنی است که او مرا دوست ندارد؛ (۵) ارزش من به عنوان یک شخص بستگی دارد به اینکه دیگران درباره من چه فکری میکنند وقتی که بیمار و درمانگریکی از این فرضها را شناسایی میکنند به شدت آن را مورد حمله قرار میدهند. اعتبار هر فرض بررسی میشود، ضد استدلاللهای برای هر یک از فرضها مطرح میشود، فرضهای قابل قبول دیگری ارائه میشوند، و پیامدهای مصیبتبار اعتقاد به هر فرض برملا میشوند (ترجمه سید محمدی، ۱۳۷۹).
۴- نظریههای یادگیری: پیشفرض نظریههای یادگیری آن است که افسردگی و فقدان تقویت[۱۰] به هم مربوطاند نبود تقویت ممکن است چند علت داشته باشد. پاسخ ها ممکن است بدین سبب تضعیف شوند که هیچ تقویتی دریافت نداشته یا حالتی نا خوشایند یا تنبیه کننده به دنبال داشتهاند. بسیاری از نظریهپردازان، معتقد به دیدگاه یادگیری، به شدت تحت تأثیر کارهای بیاف. اسکینر[۱۱] در زمینه شرطی شدن عاملی بودهاند، اندیشههای ناشی از کارهای اسکینر از طریق تأکید بر تعامل اجتماعی، به ویژه اینکه چگونه رفتار سایر افراد میتواند به عنوان تقویت عمل نماید. اصلاح و تعدیل شدهاند، لوین سوهن[۱۲] و همکاران وی از پیشوایان تحقیق در زمینه افسردگی از دیدگاه یادگیری هستند. آنها به طور کلی چنین تأکید میکنند که پایین بودن مقدار واکنشهای رفتاری (برون شد رفتار)[۱۳] و احساسات غمگینی یا بدبختی که با افسردگی همراه میشود، مربوط است به کمی تقویت مثبت و یا زیادی تجربههای ناخوشایند. این وضع ممکن است به یکی از چند دلیل مختلف پدید آید: ۱- محیط خودبخود ممکن است مسئلهای باشد. امکان دارد که در محیط فرد، عوامل تقویتکننده یا تنبیهکننده زیاد باشند. ۲- شخص ممکن است فاقد مهارتهای اجتماعی برای جذب تقویت مثبت یا برای تطبیق مؤثر با حوادث تنفرانگیز و ناخوشایند باشد. ۳- به سبب بعضی دلایل، در افرادی که مستعد افسردگی هستند، موارد تقویتکننده، کمتر مثبت و موارد تنبیهکننده، بیشتر منفی به نظرشان میرسد تا افراد عادی. این ممکن است به صورت چرخهای از کاهش رفتار یا کنارهگیری آغاز شود و به تقویت کمتر یا تنبیه بیشتر بیانجامد افراد افسرده حوادث ناخوشایند بیشتری در زندگیشان رخ مینماید و تجربه آنان نیز از این حوادث ناخوشایندتر از افراد غیرافسرده است (ابراهیم پور، ۱۳۹۰).
افراد افسرده ممکن است با بهره گرفتن از رفتار وابسته شدید برای برقراری ارتباط کوشش نمایند و نیز امکان دارد برای جلب همدردی و مهربانی دیگران به شکوههای پیاپی مبادرت ورزند. گرچه ممکن است شخصی که به دنبال دریافت این نوع رفتار است در آغاز به بایستگی پاسخ بدهد، ولی پس از مدتی ممکن است از آن وضع احساس آزردگی یا ناکامی بکند حتی اگر معاشران شخص افسرده حمایت خود را ادامه داده سخنان اطمینانبخش بر زبان آورند، باز امکان دارد که احساس ناکامی و آزردگی آنان با ظرافت به صورت رفتارهای غیرکلامی یا به راههای دیگر ابراز شود. اگر خشم و ناکامی از این قسم آشکار نشود، پیامهای آمیخته با همدردید که با لحن منفی داده میشود، ممکناست موجب آشفتگی شخص افسرده شود به طوری که رفتارهای ناخوشایند، به جای آنکه حذف شود، پایدا بمانند (کوتز[۱۴] و ورتمن[۱۵] ۱۹۸۰).
سرانجام یک دور باطل آغاز میشود که در آن نشانههای مرضی و ناکامی فزایندهای به طور آشکار ایجاد شده، بیاطمینانی هائی پدید میآید؛ به طوری که اطرافیان شخص افسرده شروع به گفتن چیزهایی از این قبیل میکنند که شما اگر کوشش کنید میتوانید بهبود یابید، هیچکس مجبور نیست آنگونه عمل کند، البته این موضوع موجب میشود که وضع موجود بدتر شود، وجود اینگونه احساسات، خواه آشکار، خواه پنهان، احتمالاً یکی از دلایلی است که چرا اشخاص تمایل دارند از مصاحبت با افراد افسرده اجتناب ورزند. به همین دلیل ممکن است که آموزش مهارتهای اجتماعی به افراد افسرده بتوانند یک اقدام درمانی کارساز باشد (آزاد، ۱۳۷۸).
درمان افسردگی از نقطهنظر یادگیری: لوین سوهن و همکارانش، نخست میکوشند که تأثیر متقابل و مشخص بین فرد و محیط و رویدادهای مرتبط افسردگی را به دقت تعیین نمایند. یک گام در این راه عبارتست از: مشاهده مشخص در خانواده، به عنوان قسمتی از ارزیابی اولیه. این کار چند مقصود را عملی میکند، یکی آنکه مراجع را نسبت به این اندیشه آگاه میسازد که افسردگی به تأثیر متقابل شخص با دیگران و محیط ربط دارد، دیگر آنکه به درمانگر یک راه سودمند و بالنسبه خالی از تعصب از نحوه کسب اطلاع درباره رفتار مراجع و کسان دیگری که دور و برش هستند، نشان میدهد. ابزارهای دیگری که در درمان بر پایه یادگیری اجتماعی مورد استفاده واقع میشود، عبارتست از: فهرستی از رویدادهای خوشایند و ناخوشایند، مراجع از طریق علامت زدن این فهرست معین میسازد که هر رویداد چند بار در زندگیاش پیش آمده و تا چه اندازه وقوع آن حادثه یا احتمال وقوعش برای وی خوشایند یا ناخوشایند بوده است. این فهرست حوادث چنان ساخته شده است که آن را بتوان همه روزه به کار برد. علاوه بر آن مراجع خلق و خوی خود را هر روز رتبهبندی میکند. این موضوع هم به مراجع و هم به درمانگر اجازه میدهد تا از رابطه بین خلق و خوی و رویدادها آگاه شوند. علاوه بر این علامت زدنهای روزانه، یک برنامه درمانگری مخصوص تهیه شده است که عبارتست از: تعلیم مهارتهایی که در ارزیابی اولیه آشکار شده که مراجع فاقد آنهاست. این برنامه درمانگری میتواند شامل مواردی از قبیل: آموزش ابراز وجود، کارساز بودن در وظایف پدری و مادری، گذراندن وقت و آموزش آرامش عضلانی باشد (اسماعیلی، ۱۳۸۷).
۵- نظریه اصالت وجودی- انسانگرایی درباره افسردگی: در حالی که نظریههای روان پویائی نقطه تأکیدشان از دست دادن شیء مورد علاقه به عنوان علت اصلی افسردگی است، نظریههای اصالت وجود بر محور از دست دادن عزت نفس دور میزنند، شی از دست رفته میتواند واقعی باشد یا سمبلیک مانند قدرت، مقام اجتماعی، یا پول. ولی از دست دادن در نفس خود، نمیتواند به اندازه تغییر حاصل در خودسنجی فرد بر پایه آن از دست دادن مهم باشد. بسیاری از افراد خودپنداری خود را بر پایه اینکه چه کسی هستند و یا چه چیزی دارند بنا میکنند. مثلاً من رئیس هیئت مدیره کارخانه هستم، من همسر یک شخصیت مشهور سینمایی هستم، همانندسازیهایی از این قبیل، تشخص خارجی و ارزش افراد را در اذعان خود نشان میدهد، علت شایع افسردگی در مردان از دست دادن شغل است. شغل بیانگر ارزش شخص در نظر خودش است. یک علت شایع افسردگی در زنان از دست دادن
- ۹۹/۰۹/۰۵